آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

برای آنیسای عزیزمان

روزهای سخت

دختر خوشگل من داره روز های سختی رو میگذرونه! چون عادت داشت در حال می می خوردن بخوابه و اگر همینطور ادامه میداد از شیر گرفتن براش خیلی سخت میشد این بود که تصمیم گرفتم اول بهش شیر بدم سیرش کنم و بعد بخوابه! اما خوب یه خورده سخت بود اوایل اینقدر گریه میکرد تا خوابش ببره گاهی وسوسه میشدم که بهش شیر بدم اصلا طاقت گریه هاشو ندارم! اما خیلی زود یاد گرفت و الان کمتر پیش میاد که گریه کنه و داره یاد میگیره موقع خواب که شد سرش رو بزاره رو بالشتش و بخوابه علاوه بر این خیلی هم بد غذا شده اصلا از غذاهای اصلی که قبلا خیلی خوب میخورد خوشش نمیاد از انواع سوپ گرفته تا پلو خورشت و ماکارونی و آش همه رو امتحان کردم اگر خیلی هم گشنه باشه در حد دو سه تا قاشق میخ...
28 بهمن 1391

مسابقه!!!

بارداری من خیلی اتفاقی بود و من از همون روز اول که تنهایی و بدون اطلاع نزدیکانم (حتی بابای نی نی)رفتم آزمایش دادم یه حس عجیبی داشتم با اینکه منتظر نی نی نبودم ولی یه چیزی درونم قلقلکم میداد و میخواستم جواب آزمایش مثبت باشه !حس عجیبی بود...  روز های قشنگی رو داشتیم تجربه میکردیم از اشتیاق فراوانمون برای شنیدن قشنگ ترین ملودی دنیا (صدای قلب جنین) و اولین دیدارهامون تا خرید سیسمونی و تولد .... حیف بود اینهمه لحظات ناب و قشنگ جایی ثبت نشه!تو یه سررسید همه رو با  تاریخ دقیقش ثبت میکردم و تقریبا یک ماه قبل از تولد آنیسا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و حالا با اشتیاقی وصف نشدنی مینویسم برای دخترم از اولین هایش و اولین هایم از روزهای خوشی که ...
21 بهمن 1391

نی نی کوپولو

چند روزی میشه که من و آنیسا یه قصر بازی سر پوشیده به اسم نی نی کوپولو نزدیک خونمون پیدا کردیم و هر روز صبح حدودا 11 تا 1 میریم اونجا و بازی میکنیم و تا حالا فقط دو بار رفتیم اما قراره که ادامه داشته باشه و هر روز بریم   ...
17 بهمن 1391

روزهایی که گذشت....

بالاخره امتحانات ترم دانشگاه تموم شد و با وجود اینکه گاهی اصلا نمیرسیدم یک دور هم کتاب ها رو بخونم همه ی درس ها رو قبول شدم و نمراتم هم بد نبود!تو این مدت حسابی به مامان جون زحمت دادیم و مثل همیشه همه ی زحمت ها به دوش مامان مهربونم بود که واقعا وجودش برای ما نعمت بزرگیه و ما بی نهاییییییییییییییییت دوستش داریم و همیشه سپاسگذارشیم آنیسای خوشگل ما هم که حسابی بهش خوش میگذشت و روزی دوبار با مامان میرفت دَدَ و آخر شب هم که آقاجون میومد و با ماشین می رفتند دور میزدند.فامیل ها هم که مثل همیشه با کلی خوراکی و هدیه میومدند دیدن آنیسا و آنی کوچولوی ما حسابی همه رو به بازی میگرفت و شیرین کاری میکرد دختر خوشگلم دیگه یاد گرفته به جای سلوم بگه سَنام ...
14 بهمن 1391
1